دارم با دست هایم خوب می شوم بالاخره. همین که سرم خلوت می شود می نشینم پشت میز و مُهر می سازم با لینو و چوب. بعد باهاشون روی پارچه چاپ می کنم. بعد هم پارچه ها باید تبدیل شوند به کیف و رومیزی و کوسن و الخ. که هنوز به این مرحله اش نرسیده. من در خانواده ای بزرگ شده ام که هرکسی چند کارِ دستی بلد بوده و خیلی پیگیر انجام می داده. همین حالا که دارم می نویسم پدربزرگم در خانه خودشان دارد با چوب، میز و صندلی و وسایل تزئینی می سازد. مادربزرگم هم خیاط و آشپز بوده همیشه. بین سایر اعضای فامیل هم نوازنده و نقاش و سفال گر و فلان و بهمان داریم. اگر تنوع مهارت هایشان را بنویسم شبیه تابلوهای سرای محله می شود در روزهای اول تابستان که لیست کلاس هایشان را ردیف می کنند. یعنی از وقتی چشم باز کردم دائم وسایل گل دوزی، خمیر چینی، شمع سازی و بوم و قلم مو و اینجور چیزها دیده ام ولی همیشه مقاومت داشتم که سمتشان بروم. می گفتم و هنوز هم می دانم اسم هیچ کدام از این کارها هنر نیست و صرفا یک مهارت است. همان است که "آدم با دست هایش خوب باشد". بوی رنگ یاد پنج سالگی می اندازد من را که خاله نقاشی می کشید روی بوم و می نشستم کنار دستش به حرکات قلم مو نگاه می کردم که چطور جان می داد به بوم... در طبقه دوم خانه ی مادربزرگ همیشه بوی رنگ و چسب و کاغذ می آمد. یک بوی خوشایندی که بعد از آن سال ها فقط یک بار در یکی از زیرزمین های انقلاب حس اش کردم و همان هم فقط برای لحظه ای گذرا... بعد من کاغذ برمی داشتم برای خودم یک چیزی بکشم. منظره ای، دختری با لباس سیندرلایی ای چیزی. اثر هنری که من می کشیدم خیلی بدبخت و کتک خورده بود در کنار کارهای خاله. برای همین گریه می کردم. یادم هست یک بار برگه ام خیس شده بود از اشک و هی می گفتم پس چرا من بلد نیستم. چه می فهمیدم؟ فکر می کردم یک ایرادی در مغز و دستم دارم که نمی شود. خاله دلداری ام می داد و در همان حال غش غش می خندید به بچگانه بودنم. همان سال ها هرگونه تلاشی را کنار گذاشتم و گفتم می خواهم انقدر درس بخوانم که جان به جان آفرین تسلیم کنم اصلا. هرچند این وسط یک وقت هایی بی اختیار مرتکب کارهایی شده ام ولی جدی نبوده هرگز. این روزها که زندگانی زشت ترین چهره هایش را نشان می دهد و خلاقیت از سر ترس و غم می رود پشت و پسله های هزار دغدغه پنهان می شود و هی دلم می سوزد که وای دیگر نه حال نوشتن هست و نه فکری که خلق کند و نه هیچی، خلاقیت با همین مهرهایی که می سازم، با رنگی که به پارچه های سفید می زنم، باز از گوشه کنار دست تکان می دهد که هستم، زنده ام، نترس...
خلاصه که در بازوان استم. پنج ساله از تهران استم. با دست هایم خوب استم و به خاطرش شاد استم.