از صبح همه آسمان ابره. یکی از گربهها روی پام خوابیده و اون یکی سرش رو تکیه داده به بازوم. غیر از دست راست و در حد بلند کردن گوشی تکان نمیخورم که بیدار نشن. کار دیگهای ندارم الا فکر کردن به اینکه یه سال و دو ماه چند روز شده که ا اینجا ننوشتم و راستش حالا هم نمیدونم از چی بنویسم. از بهار امسال که گربه و سگها وارد زندگیم شدن؟ . گربههای آسیب دیده با تنهای نحیف. انگار که کلید در تمام سیاهیهای عالم به دستم افتاده باشه که از همون اردیبهشت تا حالا هیچ روزی از ته دل خوشحال نبودم… از شب بیداریها بنویسم از درونکاویها که حالا بهتر دلیل یه سری اتفاقای زندگیم رو میفهمم. از کتابهایی که این تابستون خوندم بنویسم؟ یا اینکه بالاخره بعد از ده سال دارم زیر نظر متخصص تغذیه ورزشی غذا میخورم و نتیجهی این مثل آدم غذا خوردنم رو صبح به صبح توی آینه میبینم. نمیدونم راستش از چی بنویسم؟ از اینکه هیچ چیزی توی زندگیم سر جاش نیست و نمیدونم آینده چی میشه. از مریضم که دو ماهه روی تخت افتاده و انواع کیسهها رو بهش وصل کردن.. یا از مردی که دوستش دارم و خیلی خیلی کمتر از چیزی که باید، هست. از تنهاییهام یا از تجربه سریال و مستند دیدن با گربهها؟ نمیدونم از کجای این دالون پیچ پیج که سردرش نوشتن «زندگی الی» بنویسم؟!
خلاصه بخوام بگم یه نفری اینجا سی سالگیهاش رو با مادری کردن برای گربههای یتیم، با تنهاییهای بزرگش، با ناامیدی از فردا، با friends دیدن، با دوست داشتن همیشه غایبش و نگرانی برای مریض بدحالش میگذرونه