چشم که باز می کنم، دنیا سیاه است. یادم می آید که شب یک کلاه پشمی را تا روی چشم ها پایین کشیدم. لحظه ای قبل از خزیدن در کیسه خواب. بعد صدای خرچِ چسب است و زیپ کیسه خواب. سرمای پانزده درجه ایِ اتاق روی پوستم می نشیند و تنم را می لرزاند. سه طرف اتاقم فضای باز است. حیاط پشتی خودمان و همسایه ها. به تجربه فهمیده ام این اتاق گرم بشو نیست. امسال شوفاژش را هم بستم که انرژی هدر نشود الکی. لباس عوض می کنم. زیر کتری را روشن می کنم و برای خودم روی میز صبحانه می چینم. با حوصله و با جزئیات... این روزها احساساتم مثل حبابی شکننده اند. به تلنگری می لرزند. تا می خواهم از شادی بنویسم، می بینم که جایش را به غم داده و تا می خواهم از آن بنویسم، آرامشی خونسرد به جایش نشسته. هیچ چیزی در وجودم انقدر ماندگار نیست که مزه اش کنم. همه چیز خوب و یله و گذراست... تقویم به دست نان گرم می کنم. برنامه امروزم را چک می کنم... تا آخر نوامبر هر روزم را دقیق نوشته ام. برنامه را که با ماه های میلادی می ریزم، منظم تر می شوم. انگار یک رگه ای از انفعال به تقویممان هم رسیده... امروز نوبت حمام کردن کاکتوس ها هم هست. نیاز به نوشتن نیست. این زبان بسته ها را یادم نمی رود. لقمه اول را خورده نخورده دوستی پیام می دهد هستی؟... "هستی؟" یعنی نیاز به حرف زدن دارم. یعنی من را آن آشنای نه چندان نزدیکی دیده که می تواند باهاش حرف بزند. شماره خانه را برایش می فرستم. ایرانسل در خانه ما آنتن نمی دهد... از غم بزرگ این روزهایش گفت. از همه آنچه روی سینه اش سنگینی می کند، مدام. یاد خودِ هجده ساله ام می افتم که همین رنج را به دوش داشت، بی حرف بی شکایت...
اینجور وقت ها تلفن باید سیم داشته باشد که هروقت حرف ها عمیق شد، هروقت خواستی فکر کنی، هی انگشت بپیچی دور سیم و ول کنی. به جایش میز را جمع کردم. گوشی بین شانه و سر، ظرف شستم و گردگیری کردم... نگفتم این غم هنوز هم هست. هنوز هم دست و پایش را دراز کرده وسط روابط و زندگی ام... نگفتم بعد از این چطور با صدای باران، سکوت شهر وقت باریدن برف، حرکت پرده در دست باد و بوی خاک، تا دورها می روی... تا خیلی خوشی... تا خیلی حزن... نگفتم از حالا به بعد معنی چیزها برایت عوض می شود. جور دیگری عاشق می شوی، جور دیگری زنده ای... نگفتم و او گفت: خوش به حالت واقعا، تو چه می دونی این مشکلات چیه اصلا!. راستش خوش خوشانم شده از اینکه این شکلی دیده می شوم و دیگرانی انقدر خوشبخت فرض کرده اند من را... گفتم پاشو از طرف من برای خودت یه لیوان چای بریز. اشک هات رو هم پاک کن خرس گنده... و فکر کردم امروز باید به افتخار خودِ پنهان کار صبورم کاری بکنم. چیزی بپزم. عود روشن کنم...
فعلا بروم انباری آن تلفن قدیمیِ سیمی را پیدا کنم بیاورم بالا... لازم می شود یک وقت هایی.