زندگی در ارتفاع کم

خانه از تمیزی برق می زند. این جمله خبری ساده یعنی یک نفر که منم، حالش خوب است. بهتر از چند روز قبل و نه به خوبی چیزی که انتظارش را دارد. برای حُسن ختام بدو بدو های صبح تا حالا لباس ها را می ریزم توی ماشین. چای سبز دم می کنم و می نشینم همین حوالی تا نیم ساعت بگذرد... یک نفر در کوچه آواز می خواند. زنگ یکی از خانه ها را می زند و بعد بلند می خواند: "درو وا نمی کنی آی درو وا نمی کنی"...

چند روز است یاد خانه قدیمی عمو افتاده ام... یک طبقه زیر همکف بود با پنجره های باریکی به کوچه. پنجره های مظلومی که عُرضه نشان دادن آسمان را نداشتند. خیلی که همت می کردند لحظه برخورد قطرات باران و برف بر زمین را نشان می دادند. رو به روی پنجره، روی مبل ها که می نشستیم، می شد کفش ها و قدم های آدم ها را دید... کفش های اسپرت و رسمی... پاهای لاغر و چاق، قدم های بلندِ کشیده یا کوتاه. پنجره ها زور در آغوش کشیدن آفتاب را نداشتند، به جایش لحظه زمین خوردن آدم ها یا از خستگی بر زمین پهن شدنشان را نشان می دادند... بعدها که خانه را خراب کردند دلم می خواست برم از آن چارچوب فلزی و شیشه هایی که اولِ اول به امید منظره کوه و آسمان و چراغ های شهر ساخته شده بودند، بپرسم راضی هستید؟! دیدن منظره نشستن گنجشک ها و لمیدن گربه ها ارزش بودن داشت یا نه؟ چه می دانم... باز دارم از زندگی می نویسم انگار...


حالا نیم ساعت تمام شده و شکم گنده لباسشویی از حرکت ایستاده... یک نفر در را برای مرد آوازه خوان باز کرده... معشوقش یا مادرش... آدم ها فقط برای این دو نفر آواز می خوانند.