Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

hineni hineni

یک) داشتم پای تلفن توضیح می دادم که ببین چی چی جون تو چه بخواهی چه نخواهی زمان با سرعتی که مطابق میل خودش است از بالای سرت عبور خواهد کرد و تو آن کار کوفتی را انجام بدهی یا نه در هر حال به پنج سال دیگر خواهی رسید. می خواستم نتیجه بگیرم که انجام یک کاری خیلی بهتر از انجام ندادن همان کار است. بعد که حسابی درش شور و حماسه ایجاد کردم یادم افتاد خودم، همین منی که نیم ساعت حرف زدم، می توانم در مسابقات وا دادن، با حمایت دوستان و دعای خیر پدر و مادر، مدال طلا بگیرم. از بس که چهارتا بدشانسی را، یک سری مشکلات حل نشدنی زندگی را برای خودم بزرگ کردم همیشه. از بس که بال های مصونیت و طفلکی بودن ساختم ازشان و هرجا خواستم هوار بکشم بابا منفعل یه کاری بکن دیگه!، آن بال های تاریخچه را نشان دادم که ببین بیچاره ام. ببین هرچه تا حالا رشته ام، پنبه شده. نگاه کن کجاها تنها ماندم و تا ته خودم پیش رفتم بدون اینکه یک نفر کنارم باشد. تماشا کن محرومیت ها و دل سوختن ها را. بعد خودم زیر این سپر دفاعی، کاملا وا داده مثل بید بر سر امید به زندگی ام می لرزیدم... اینجوری بوده که همیشه تمام نشدن های زندگی را می ریختم توی ساک و با خودم می بردم باشگاه. بعد آن جا، تنها نقطه ی عالم که شدن نشدن ها فقط و فقط به خودم مربوط است و نه هزار عامل بیرونی مثل اطرافیان و رابطه ها و تقدیر و فلان، شانسم را امتحان می کردم و یکهو تبدیل می شدم به آدم شدیدا رقابتی. بد هم نبود این بخش ماجرا ولی همیشه در راه برگشت و در مواجهه با سایر جنبه های زندگی باز همان آدم همیشگی با شانه های افتاده بودم...


دو) بعد یک روز تعطیل از اواخر مرداد که آفتابش چنان جان دار هم نیست، بیدار می شوی و وقت شستن دست و صورت جلوی آینه ی دستشویی به صورت خودت، به موهای ژولیده که دو سه سانت اولش تظاهر به لَخت بودن می کنند و در ادامه کاملا فر فر هستند، به چشم های خواب آلود و لبخندفراگیر، به خودِ بدونِ بال و سپر نگاه می کنی و وسط تنهاترین و سیاه ترین و دلگیرترین روزها با خودت فکر می کنی من هنوز به تو امید دارم ها. همینطور بدون نقاب و همین اندازه انسان وار. بدون توقع اضافه و با دانستن تاریخچه و ضعف ها. بعد از یک جایی امیدی می نشیند توی صورت خواب آلودت و فکر می کنی دیگر نیازی نیست لزوما تاس نریخته ببازی...




عنوان به اصرار بعضی ها: کلمه ای عبری به معنای here i am که ابراهیم زمانی که دستور می گیرد پسرش را قربانی کند رو به پروردگار می گوید. کوهن هم در ترانه ی you want it darker این کلمه را تکرار می کند. ؛)









همیشه چیزی دریغ می شود، گاهی خود زندگی

صندلی گذاشتم زیر پا و کابینت های بالای گاز را زیر و رو می کردم. بین خرده ریزه هایی که مادرم جمع کرده دنبال ظرفی برای قلمه ها بودم. لب باغچه، کنار برگ های خشک شده که همسایه گذاشته بود تا بعدا دور بریزد، یک گیاه بی نهایت قشنگ دیدم. با برگ های سبز و بی حال. ریشه اش پوسیده بود و لابد فکر کرده بودند طفلک تمام شده. به برگ هایش انگشت کشیدم که جانم قَدرت را ندانستند؟ و دلم مچاله شد. تابستان نامردیست. خیلی نامرد. از دو سال پیش تا حالا تابستان است. با بقیه قلمه ها آوردمش خانه. قسمت پوسیده را بریدم و دنبال ظرفی می گشتم برایش. یک لیوان غول آسا پیدا کردم که هیچ وقت ازش استفاده نکردیم.  گرفتمش زیر شیر و فکر کردم مثل بابابزرگ چند حبه قند هم بیندازم توی آب، شاید واقعا تاثیر داشته باشد. توی خانه چشم گرداندم که ببینم پشت کدام پنجره جایش بهتر و پر نور تر است. تابستان نامردیست. غم و بلاتکلیفی به سبکی پر در هوا چرخ می خورد و مشغول هرکاری که باشی می بینی ناغافل چنبره زده روی دلت. مثل قبل تر ها و شاید همیشه مان. حالا خانه آرام و نیمه تاریک است. دلم حرف زدن می خواهد ولی بی نهایت ساکتم. میز تحریرم را مرتب می کنم. طبقه ها را دستمال می کشم و لیوان را می گذارم همان جا که خوش نور است، که بین کارها نگاهم بیفتد بهش و شاید نکبت زندگی و بدبختی را فراموش کنم، که هی فکر نکنم چه این روزها دلم آدمی می خواهد که شریک چای و بیسکوئیت میان وعده ام بشود. بعد همینطور که زیر پنجره ی آشپزخانه، روی زمین و کنار گلدان ها نشسته ایم، برایش بگویم از چیزهایی که گذشت و غم کلمه هایی که هیچ وقت فرصت زندگی کردنشان را پیدا نکردیم. از همه ی مفاهیم بزرگی که دریغ شده  و امیدی که دیگر نیست و نیست. بعد دست دراز کند از روی کابینت بالای سر پاکت سیگارش را بردارد. تعارف کند که می کشی؟ بی حرف و اگر آره فندک بزند برایم. بعد از یک پک عمیق، همانطور که نفس پر از دودش را حبس کرده، با صدای گرفته ای بگوید می فهمم... از چشم هایش بخوانم که همینطور است...

گیاه که اسمش را نمی دانم می گذارم روی میز تا ریشه دادنش را تماشا کنم. تا یادم برود چیزهای بزرگ و کوچکی که دریغ شده. فی الحال همین آدم میان وعده های زندگی که نیست. ها؟






ظهر جمعه


تو آن جوانه ی کوچک و سبز در دل غم باش




بازگشت یک وراج

_ یک لباس نا راحت بی خودی پوشیده ام. از سر ناچاری. اینجوری که هرکسی را از صبح دیدم پرسیده جایی میری؟ جایی نمی رفتم فقط چیز دیگری غیر از همین لباس های پلو خوری مهمانی توی کمد نبود که بپوشم. وسواس دارم لباسشویی را وقتی روشن کنم که تا خرتناق پر شده باشد. بعد هی تکه تکه از کشو کم می شود و به سبد رخت چرک هایم اضافه می شود تا جایی که خیالم راحت باشد آب هدر نمی دهم. در دنیای بعدی اگر رزومه ام را چک کنند می بینند که تمام عمر فقط مراقب اینجور چیزها بوده ام. خیلی دلم می خواست کمتر سختگیر می بودم ولی نیستم. نبودم هیچ وقت.


_ وسط درس خواندن و کارها می روم سرچ می کنم دوربین های آنلاین در دنیا و چند دقیقه ای این طرف آن طرف را می بینم. رودخانه ای هست که که همیشه چندتا خرس تویش منتظر ماهی اند. ساحلی در آمریکا که آدم ها خوشال خوشال قدم می زنند. دیروز طلوع آفتابش را دیدم. با قطاری قسمتی از مسیر جنگلی را همراه شده ام. یکی از دوربین ها هم لانه ی پرنده ای را نشان می داد از خیلی نزدیک. هی پرنده هه می چرخید و فکر می کردم نوکش می خورد به دوربین الان. سرگرمی بی فایده ی بیخودی ایست شاید. فقط این حس را دارد که ببین جهان دارد بر مدار درستش می چرخد. خرس ها و آدم های معمولی شاد که دارند چیزی غیر از نگرانی توی رزومه هایشان ثبت می کنند و آن قطار... حال خوشش را خیلی آرزو دارم.


_ نمی دانم معنی بزرگ شدن همین است یا نه. وقتی از آدمی دلخور و ناراحتم خیلی زیاد خودم را به جایش می گذارم. بی چارگی ها و حتی بدجنسی های آدم ها برایم قابل فهم شده. مدام دلم می خواهد خودم را به جای دیگران تصور کنم. انگار دارم به نقطه ی تعادلی می رسم توی روابطم...


_ بعد بعضی کتاب ها و فیلم ها هستند که آدم باهاشون در حالت موازی قرار می گیرد. وضعیت من و سه گانه ی ریچارد لینکلیتر همین بود تا همین چند روز که رفعش کردم و حالا حسرتش مانده روی دستم که کاش ندیده بودم و یک بار دیگر مزه ی  بار اول دیدنش را داشتم.


_ خیلی بهترم. با گوش هایم دیگر ونگوگی نیستم. میگن وقتی حس نکردی ضربان قلبت را یا معده داشتنت را یعنی سالم هستند. الان من حس نمی کنم دوتا گوش دارم و این حتما خیلی خوب است.



_ باید بروم انبوه لباس ها را از شکم لباسشویی دربیاورم و پهن کنم مگرنه دلم می خواست تا صبح با بشکه ی چای  بنشینم همین جا و همینطور وِر وِر حرف بزنم. خیلی هم بی سر و ته شد.






The lady from the sea

دکتر با خنده گفت "چه توصیف شاعرانه ای"، وقتی که گفته بودم مدام توی کله ام صدای دریاست. تمام شب از درد به خودم پیچیدم و یک طرف صورتم با هر برخورد ملایم ملافه و بالش هم تیر می کشید. با دو برگه آنتی بیوتیک، مسکن و چند مدل قطره ی استریل برگشتم خانه. دوش گرفتم، ناهارم را گذاشتم گرم شود و ادامه ی سریالم را پلی کردم. بدنم ننری اش گرفته باز. برای اینکه نشانم بدهد چقدر مهم است یا چقدر من بی توجه بوده ام، اینطور به گوش و حنجره ام حمله می کند. این مدل بیماری مثل عشق برایم در مراجعه است همیشه. 


حالا منتظرم تا مسکن اثر کند. یک مدتی باید مراقب خودم باشم. باید بیشتر فامیل و دوست و آشنا ببینم، حتی توی تماس تصویری. کمتر فکر کنم. اگر خوشی ای بود، هرچند کوچک، ازش استقبال کنم. بیشتر حرف بزنم، بنویسم.... توی سرم هنوز صدای موج و دریاست. خوب است که آدم بی حرکت روی آب ماندن را تمرین کند گاهی... 



نوشتم که شاید بدنم بس کند لوس شدنش را. خیلی امیدوارم که ول کند تا به تمرین عصرم برسم. گول بخور بدن لطفا.





قد هزارتا پنجره تنهایی آواز می خونم

روزهای تنها در خانه ام اگر نبودند این زندگی هیچ چیزی برای اینکه من را پای خودش نگه دارد، نداشت. تا حالا صدباره ولش کرده بودم اصلا...(دروغ گفتم ول نمیکردم) امروز هم به جز صدای خروسکی ام همه چیز برای خوش بودگی فراهم است. هرسال همین حوالی قول و قرارم را از یاد می برم و خیس چکانِ عرق می روم جلوی کولر. بعد حنجره ام صدای بچه خروس می دهد به همراه تو دماغی ای. صبح داشتم توی خانه می چرخیدم و هی جای چیزها را عوض می کردم تا به خودم ثابت کنم خیلی تنهام و بیشتر کیف کنم، که صدای تلفن از راهرو آمد. همینجوری که بدو می رفتم سمت راهرو مثل کارتون ها یک لحظه مکث کردم و گفتم کسی با تو کاری داره توی این خونه؟ تا حالا تلفن برای تو زنگ خورده اصلا؟ بعد جوابم منفی بود ولی باز ناچار به دویدنم ادامه دادم. نیرویی همیشه مجبورم می کند بپرم تلفن را بردارم یا در دم پیام ها را باز کنم و جواب بدهم. خیلی مجبورم همیشه... گوشی را که برداشتم آقای آن طرف خط یک چیزی گفت مثل املاک نمیدانم چی است آنجا؟ بعد من با همین صدای تو دماغی قشنگم گفتم: اشدِباه دِلفتید. آقاهه پرسید اِ آقا یوسف خودتی؟ (واقعا چرا آخه بی انصاف؟) یک نه دِیر محکم گفتم و قطع کردم. 


حالا با لیوان چای سبزم نشسته ام روی کاناپه ی خودم که از وقتی تشکچه اش را برگردانده ام انگار دیگر کاناپه ی من نیست. هی یک قلپ چای می خورم و تست صدا انجام می دهم. بلند می گم: دیده هیدوقت دُلوی کولل دَمرین نمی دُنم آآآ. باز یک قلپ دیگر... آقا اودِف اسدَم. باز یک قلپ چای... دَدِ هِدال دا پَندره دَنهایی آباز می دونم.... هنوز البته تغییری حاصل نشده.





*ممنونم برای دلگرمی های پست قبلی. انگار دور این میز نشسته باشیم و از ماندن هایمان حرف بزنیم.

ادلا بیایید بَدَل های مَدکوک به ویدوس بفدستم براتون:)






خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز

آن روز، انگار هیچ فاصله ای نبود بین ما و عمیق ترین شادی های جهان. یله روی چمن های دانشکده، کنار تخته سنگ بزرگ ساندویچ همبرگر گاز می زدیم. پیش رویمان بسته های کرانچی و چوب شورِ نیمه خورده پخش و پلا بود. هرم غذایی مان آن روزها افتاده بود دست بوفه چی دانشگاه. کفش های ف را وقتی رفته بود توی نمازخانه بخوابد، دزدیده بودند و ما هم کفش ها را کنده بودیم. خنکای چمن نم دار می دوید زیر پوستمان. داشتیم می گفتیم سال بعد که درسمان تمام شد دفتر هیچ چیز و همه چیز بزنیم. اسمش را هم به نیت خودمان لابد می گذاشتیم پنج تن. نمی دانستیم زندگی همه مان را تبدیل می کند به آیدی های توی تلگرام با آلبومی از عکس های شاد. ما نمی دانستیم چهارمی هم مثل سه تای قبلی زندگی اش را می چپاند توی چندتا چمدان با محدودیت وزن و راه می افتد سمت فرودگاه امام. ما آن روز روی چمن ها هیچی از آینده نمی دانستیم. بطری های دلسترمان را به هم زدیم و سبک سر خندیدیم...


امشب بعد از نیمه شب "ر" می رود فرودگاه . گفت مضطرب است و یک جوری می آید تهران که مستقیم برود پای پرواز. گفت که نروم کلا. بدجنسانه خوشحال شدم. دلش را نداشتم ببینمش. خودش را، چمدان هایش را، با فرودگاه رفتن مشکلی ندارم. آداب خداحافظی را خوب بلدم که چطور خوشحال به نظر برسم. اشک جمع نشود توی چشم هایم. چی بخرم برای مسافر و از کجا بخرم. دلداری بدهم. دم نزنم. اخم نکنم. در این سال ها انقدر این مسیر را رفته ام و برگشته ام که به نظرم راهش خیلی کوتاه شده. ولی "ر" فرق دارد. آخرین تن است. اگر راه بیفتم دنبالش عمق تنهایی ام در راه برگشت معلوم می شود. که کسی نمانده برایش دو خط بنویسم ر هم رفت. بعد جواب بدهد نترس من هستم، می مانم... نمی دانم تا کی می شود به خیابان ها و خانه های پرخاطره و اینهمه خالی متصل ماند. ف نیست که برایمان آش دوغ بپزد. سین نیست که آنقدر مسخره روی میز با ادا اصول بخواند کی میگه کجه؟، ز به سرزمینی رفته که زمستان ها تا منفی سی درجه می رسد. نیست که با هم برویم بازار تجریش بچرخیم. هیچ کدام نیستند که جمع شویم خانه ی ف به ریش دنیا بخندیم.  برقصیم و برقصیم...


پارسال که برای پیگیری مدرکش رفته بودم دانشگاه، وقتی داشتم سرازیری را می دویدم که تا ظهر نشده برسم به آن ساختمان جدیدی که بعد از ما ساخته شد، جلوی چمن های دانشکده چند لحظه ایستادم. هوای پاییزی و همه چیز همان بود که بود. اصلا انگار هنوز پنج تایی همان جا نشسته بودیم. زیر سایه ی درخت و پای تخته سنگ... تا حالا مکرر تنها شده ای؟




If I Didn't Have Your Love

پسر شش ساله ی دوستم با خمیر بازیاش برام رژلب ساخته. اینکه یه نفر هرجوری بلده و با هر امکاناتی که داره تلاش می کنه دوست داشتنش رو نشونت بده، یه جوریه که هر بار از کنار میزم رد میشم و چشمم بهش میفته اوهو اوهوو می زنم زیر گریه.

بعد می بینم توی دنیایی که هرروز یه در تازه برای نشون دادن نکبت باز می کنه که آآی بفرما نکبت تازه آوردم، توی این دنیا در باغ بهشت به روم باز کرده یه الف بچه.


رنگش هم یه قرمز خوبیه و وقتی اینو گفتم سینشو داد جلو و گفت می دونستم این رنگی دوست داری! 







از کنار آمدن ها

اگر مثلا ده سال پیش یک نفر بهم می گفت فلانی وقت های غمناکش می چسبد به کار و درس و با قدرت هزار انسان خسته کارهایش را پیش می برد، تصورم از آن آدم یک عدد عبوسِ بی خودِ معتاد به کار می شد. اما حالا آن آدم اخمو خودمم و می بینم آن قدرها هم بد نیست. فقط حجم مسائل و فکرها که زیاد می شود یکهو منظم ترین می شوم. مثلا حالا که هوا روشن نشده، از یک خواب بی کیفیتِ به درد نخورِ اصلا ببر بذار پشت در شهرداری ببردی بیدار می شوم. یوگا می کنم، تا ظهر درس می خوانم (که خدا می داند یک جا نشستن چه عذابی است برای من وقت های خوشحالی). بعد تمرین عصر و کتاب خواندن و younger دیدن هم سرجایش است. خانه برق می زند از تمیزی و خلاصه یک جوری زندگی می گذرد که انگار تمام ساعت های جهان را در اختیار دارم ولی فقط یک غمِ حل نشدنیِ صرفا کنار آمدنی چسبیده به تنم که برای پذیرشش نیاز به زمان و کار فراوان دارم. 

حالا که می نویسم یادم افتاد وقتی شش هفت ساله بودم، اولین دندانم لق شده بود و همه ی خوراکی های عالم را اول اندازه ی غذای جوجه خرد می کردیم و بعد می خوردم. یک بعد از ظهر تابستان که عمه کوچیکه اینا مهمان خانه مان بودند، شوهر عمه گفت "بیا  به دندانت نخ ببندم، این طرفش را هم می بندیم به دستگیره ی در و محکم در را می بندیم و تو اصلا نمی فهمی چطور دندانت شوت شد بیرون". انگار اینجا کارتون پلنگ صورتی باشد. عقل بچگی ام نرسید. یعنی فقط دلم پیش بلال هایی بود که گذاشته بودند برای عصر. قبول کردم و بعد از اینکه نخ را دور دندانم گره زد پشیمان شدم. گره هم که انگار داده باشی عضو ارشد نیروی دریایی بزند. در این حد سفت و محکم. هی همه اصرار کردند چه غلطی می خواهی بکنی و خیلی تلاش کردند بدون درد یک کاریش بکنند که نشد. نخ همانطور متصل به من ماند یک چند روزی. کنار آمده بودم. شب ها که می خوابیدم تا صبح یادم بود نخ را، با هر تکانی مراقبش بودم گیر نکند زیر سرم. کارتون دیدنی نخ را با دستم می گرفتم. انگار که از اول بوده... گره ام باز کردنی و دور انداختنی نبود. فقط کنار آمدنی بود.

همین دیگر، آدمی را اگر دیدید که خیلی منظم و غرق کار است، با احتیاط بهش نزدیک بشوید. احتمالا دارد با گره ی غم های چسبناکی که دور انداختنی و باز کردنی نیستند یک جوری کنار می آید برای خودش.



زار و زار گریه می کردن پریا. مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

قبل از غروب داشتم در پیاده راه حاشیه ی همت قدم می زدم که دیدمش. یعنی اول او دست تکان داد. نمی دانم چرا یکهو حس کرده بودم اگر توی خانه بمانم آن نور یک وری که افتاده بود توی کوچه و حیاط را هدر داده ام. دست تکان داد و ته دلم گفتم کاش خانه مانده بودم... هزار سال پیش که صبح ها می رفتم باشگاه ته کوچه می دویدم، جزو بچه های کلاس ایروبیک بود. به خاطر جیغ زدن های سرخوشش وقت ورزش و خنده های بی دلیلِ شادش انقدر خوب یادم مانده. صدای خنده اش یک چیزی مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود. همان اندازه اعصاب خردکن و تند و تیز. وسط دویدن به خودم می آمدم می دیدم تمام مدت توی فکرم دارم باهاش می جنگم. اسمش را گذاشته بودم "خانمِ عضوِ کمپینِ زنان شاد مقیم باشگاه". من هرچه خاکستری و تیره پوش بودم و هستم، او سرخابی و زرد و بنفش و فلان است. حالا اما جا خوردم از دیدن صورت بدون آرایش و چشم هایی که انگار گریه ی مفصلی کرده باشند. پرسید برای پیاده روی اومدی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم باشد مسیر عوض کرد و همراهم شد... بعد از آن روزهای دویدن دور سالن باز توی باشگاه دیگری دیدمش. با همان خنده ها و جیغ جیغ و صورت هفت قلم آرایش کرده و همه چیز. این بار مزاحم کارم بود. خنده ها و حرف زدن هایش اجازه نمی داد صدای یواشِ از ته چاه درآمده ی من به دیگران برسد. چه کار می کردم؟ نادیده اش می گرفتم از بس حرصم را درمی آورد.... پرسید چه کار می کنم این روزها و وقتی گفتم بیکارم، باز پرسید چه رشته ای خوندی؟ جواب که دادم چشم هایش غمگین تر شد. گفت "منم درسم خیلی خوب بود اما نذاشتن برم دانشگاه". هول کردم، انگار اشتباه فاجعه باری مرتکب شده باشم. برای جبران باز تاکید کردم خیلی وقته بیکارم. اما صدایم را نمی شنید اصلا. هیچ شبیه زنی که توی باشگاه می دیدم نبود. موبایلش زنگ خورد و بعد از کلی فکر کردن جواب داد. "به من چه"، "خودت یه کاریش بکن"، "غذاش رو گرم کن بهش بده"، "چه فرقی می کنه، ولم کن". قطع که کرد، گفت از روزای تعطیل متنفرم. انگار که توضیحی بدهکار باشد. نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. اصلا مگه چیزی هم می شود گفت اینجور وقت ها... اشاره کرد وقت داری بنشینیم روی چمن؟ بی معطلی قبول کردم. چند دقیقه بعد ولو روی چمن های رو به اتوبان داشت اشک هایش را پاک می کرد و از شب هایی می گفت که با گریه می خوابد و دیوارهای خانه تنگ می شوند. گفت همه ی دلخوشی اش باشگاه بوده که از وقتی تعطیل شده بی حوصله تر است. از عصبانیت بی دلیل و داد زدن هایش به سر پسرش گفت، از عذاب وجدانش و بعد ناگهان ساکت شد. نیم ساعت همان جا بودیم و ماشین ها ویژ ویژ از رو به رویمان می گذشتند...

توی تاریکی کوچه شماره ام را سیو کرد. گفتم هروقت دلت گرفت زنگ بزن حرف بزنیم... خیلی از ته دل گفتم.






*تصویر اثر هدا زرباف





گوشه های ساییده

گفت "یه غذایی بود که که پختی یه بار، دلم همون رو می خواد". رفتیم سیسمونی ببینیم. صبر و تحمل نداشت تا مادرش بیاید و همسرش فرصت داشته باشد. گفتم می آیم حتما و ته دلم فکر کردم بد هم نیست، یک کمی شهر و آدم می بینم... فروشگاه های شیکان پیکان و فروشنده های مودبِ مهربان دیدیم. آخرش هم دلم جا ماند در آن فروشگاهی که فروشنده اش فکر کرد من خاله ی بچه هستم.(آدم است دیگر، دل دارد). گفتم قول نمی دهم همان بشود باز و با خودم مرور کردم چی درست کرده بودم برایش روزی که خسته و هلاک رسیدیم خانه و یک غذای من در آوردی از مجموعه ی بی نام و نشان هایم پختم.ده سال پیش بود شاید. کیسه های خرید را روی صندلی عقب مرتب کردم و خیره شدم به آسمان دم دمیِ این روزهای تهران. فکر کردم چه از دفعه ی قبلی که این غذای حالا هوسانه را پختم تا امروز زندگی ام زیر و رو شده، چند باره. داشت انواع و اقسام شیشه شیر و بی بی چی چی را مقایسه می کرد بلند بلند. ندید بغض دارم. یک حال شیرینِ خوشی دارد. در جهانش فقط فردا هست و امید. نه خشکِ سال است، نه بیماری و فقر و بدبختی. فقط آینده مثل دو گوشواره ی درشتِ براق به گوش هایش آویزان اند. نمی خواستم از طنز تلخ این روزها تعریف کنم که آدم سابق ام بعد از سال ها می آید توی چت می نویسد بزرگ ترین حسرت زندگی اش شده ام و همین چند کلمه چه لیتر لیتر ترس تزریق کرده به دنیایم. چرا؟ نمی دانم.

خانه که رسیدیم گفتم تو فقط لباس عوض کن و دست به چیزی نزن. خریدها را خالی کردم توی سینک. شروع کردم به خرد کردن قارچ و سیب زمینی. از توی اتاق صدای کمرنگ و محوش را می شنیدم که سوالی می پرسید بعد لابد خودش جواب می داد و باز انگار چیز دیگری می گفت. جلز ولز ماهیتابه نمی گذاشت بشنوم. به تصویر خودم در انعکاس شیشه ی گاز نگاه کردم. به موهای کوتاه و خطوط عضلات سرشانه ها. به پاهایم که حالا هردو محکم روی زمین اند و می دانم زورم به زندگی نمی رسد. که آدم اگر جفت پاهایش در اثر حادثه ای، ضربه ای و سیلی ای روی زمین محکم شود دیگر هرگز بدونِ این وضعیت نخواهد بود. که حالا دلخوشی ها هم رگه هایی از واقع بینی و زمینی بودن دارند، تا همیشه... سر که بلند کردم، ایستاده بود پشت کانتر. پرسید چایی که می خوای؟ بله که می خواستم و این تنها چیزی است که از ده سال پیش تا حالا ابدا در من تغییر نکرده...



از غربتی به غربت دیگر

یکم) شب خسته ای بود. به عادت آخر شب ها تند تند ظرف می شستم و خشک می کردم و توی فکرم نقشه می چیدم کارها که تمام شوند، کتابم را بغل می گیرم و دراز می کشم بین ملافه های خنک. انقدر می خوانم تا چشم ها هم مثل تنم سنگین و خسته شوند. یک لنگه ی دستکش را درآوردم هندزفری بگذارم توی گوش که یک چیزی بخواند برایم. صفحه ی گوشی که روشن شد دیدم توی واتس اپ عکس خانه مان را فرستاده ای. نشسته بودی توی کوچه جلوی در. نوشتی هروقت تحمل غم نبودنمان کلافه ات می کند، می آیی اینجا می نشینی که نزدیک من باشی. که حالت بهتر می شود وقتی می دانی چند متر فاصله داریم. چند متر فاصله داشتیم؟ تا پشت پنجره که من ظرف می شستم به قدر دو دیوار و یک باغچه ی پر از گل سرخ و بوته ی یاس و سرو های خمره ای راه بود...


دوم) من آدم اولین ها و آخرین ها هستم. محال است فراموش کنم اولین خنده و خاطره را. مثلا حالا یادم است زمستان پر برف تهران و لیز خوردنمان را توی کوچه ی شیب دار. دستم را گرفته بودی که قبل از یخ زدن سوار ماشین شویم. تو می دانی بعدش چی شد؟ کجا رفتیم؟


سوم) تیرماه گرمی بود. توی تلفن خواهش کردی اگر می توانم و زحمتی نیست سرراه سیگار بگیرم. از جلوی سه تا سوپرمارکت رد شدم تا تصمیم گرفتم نخرم. بچه بودم. فکر می کردم همه دنیا ایستاده اند ببینند چی می چپانم توی کیسه ی خرید و سیگار خلاف بزرگی به حساب می آمد برایم. جلوی در که بند کفش را با بی میلی می بستی، سر بلند کردی و نگاهت چه قشنگ بود. بلوز سفید پوشیده بودم با شلوار جین. توی چشم هایت هیچ چیزی غیر از دوست داشتن نبود. دقیقه ای بعد مطمئن شدم. وقتی عطر گردنت که طعم الفت قدیمی و امنیت داشت، پیچید توی سرم.


چهارم) زودتر از تو رسیده بودم. حوصله نداشتم بیاستم بین جمعیت و هر دقیقه مجبور باشم جواب لبخند و نگاهی و حرفی را بدهم. پله ها را رفتم بالا. یک جایی جلوی در پشت بام ساختمان قدیمی پیدا کردم و پهن شدم روی زمین. از صبح کلاس بود و سازمان نقشه برداری و هزار کوفت و زهرماری که دو سال اول دهه نود درگیرش بودم. چشم که باز کردم تکیه داده بودی به نرده ها و نگاهم می کردی. زیر لب گفتی قربونت برم. نگاهت اما از آن نگاه های مهربانی بود که تویش هزار حرف و جمله و بوسه دارد.


پنجم) سر کلاس خاک ها نشسته بودم. خاک ها اسم مستعار بود. مگرنه اسم درس را باید با وانت این طرف آن طرف می بردیم. استادش انگار یک مشت خاک پاشیده شده بود به صورتش بس که هیچ حس و واکنشی نداشت. روی پرده تصویری از تمام قاره ها بود. تو پیام دادی قرار است بروی هند و پرسیدی چه سوغاتی ای می خواهم. نوشتم یه دونه فیل. می تونی؟ نشستن در همچون کلاسی شوخی های آدم را بی مزه می کند. جواب دادی سعی ام را می کنم. نگاهم رفت روی تصویر قاره ها. خاک هند عمدتا از نوع سیاه و سرخ. اسم علمی اش ورتی سل بود شاید و ما باید تمام مشخصاتش را برای امتحان حفظ می کردیم.

بزرگ ترین حسرت این سال هایم همین بود که چرا یک روزی هرچه یادگاری بود، دور ریختم. حتی آن گردنبند فیل که سوغات هند بود.


ششم) خانه که خریدی. همان روزی که کلیدش را تحویل گرفتی، آمدی دنبالم. گفتی می خواهم اولین کسی باشی که خانه را می بیند. بعد هی توی اتاق های خالی با هیجان می رفتی و می آمدی و می گفتی اینجا قرار است تلویزیونمان را بگذاریم و آن طرف تخت. همه ی کلمات را جمع می بستی... غروب که شریعتی را بالا می آمدیم، توی راه بندان که بودیم، نگاهم کردی و گفتی "دوستت دارم"


هفتم) انگشتانت را می بینم که چند بار تایپ کرده اند. بعد ضربدر را زده ای و یک به یک حروف پاک شده اند و باز از نو نوشته ای "یا برگرد یا کاری کن که ازت متنفر بشم". سر این کلمات دست و دلت به تفاهم رسیده اند. قبل تر نوشتی تمام این هشت سال، وقت های دلگیری می آیی پشت در خانه مان می نشینی و به پنجره زل می زنی. به همان مقدار کمی از پنجره که توی کوچه دیده می شود. به روزگاری فکر می کنی که توی تیر چراغ برق جلوی در برایم نامه می گذاشتی و من جیغ می زدم از دست تو و این کارهای خُل خُلی ات. نوشتی همه ی خیابان هایی که با هم رفته ایم را هزار باره می روی و می آیی ، دنبال نشانی از گذشته، دلتنگ. حالا هم "یا برگرد یا کاری کن که ازت متنفر بشم"... جملات بهمن فرسی توی سرم تکرار می شوند آن جا که نوشته بود: "بیا گذشته ها را اگر دوست داریم در آینده ها تکرار کنیم"*... نمی دانم کسی تا حالا موفق شده یا نه. اما من می دانم که نمی شود. برایت می نویسم دل آدم ها و رودخانه ها هرگز یکسان نمی مانند. یکی با نوازش سرانگشت دیگری ای و آن یکی با گذر پرشتاب آب... بعد پشیمان می شوم و انگشت می گذارم روی ضربدر و حروف یکی یکی پاک می شوند....


این نوشته برای شما که خواندید احتمالا هیچ معنایی ندارد و حالا که نوشتمش برای خودم هم...





* بهمن فرسی در "شب یک شب دو"




جوجه اردک زشتی که انگار نبودم این همه سال

دارم با دست هایم خوب می شوم بالاخره. همین که سرم خلوت می شود می نشینم پشت میز و مُهر می سازم با لینو و چوب. بعد باهاشون روی پارچه چاپ می کنم. بعد هم پارچه ها باید تبدیل شوند به کیف و رومیزی و کوسن و الخ. که هنوز به این مرحله اش نرسیده. من در خانواده ای بزرگ شده ام که هرکسی چند کارِ دستی بلد بوده و خیلی پیگیر انجام می داده. همین حالا که دارم می نویسم پدربزرگم در خانه خودشان دارد با چوب، میز و صندلی و وسایل تزئینی می سازد. مادربزرگم هم خیاط و آشپز بوده همیشه. بین سایر اعضای فامیل هم نوازنده و نقاش و سفال گر و فلان و بهمان داریم. اگر تنوع مهارت هایشان را بنویسم شبیه تابلوهای سرای محله می شود در روزهای اول تابستان که لیست کلاس هایشان را ردیف می کنند. یعنی از وقتی چشم باز کردم دائم وسایل گل دوزی، خمیر چینی، شمع سازی و بوم و قلم مو و اینجور چیزها دیده ام ولی همیشه مقاومت داشتم که سمتشان بروم. می گفتم و هنوز هم می دانم اسم هیچ کدام از این کارها هنر نیست و صرفا یک مهارت است. همان است که "آدم با دست هایش خوب باشد". بوی رنگ یاد پنج سالگی می اندازد من را که خاله نقاشی می کشید روی بوم و می نشستم کنار دستش به حرکات قلم مو نگاه می کردم که چطور جان می داد به بوم... در طبقه دوم خانه ی مادربزرگ همیشه بوی رنگ و چسب و کاغذ می آمد. یک بوی خوشایندی که بعد از آن سال ها فقط یک بار در یکی از زیرزمین های انقلاب حس اش کردم و همان هم فقط برای لحظه ای گذرا... بعد من  کاغذ برمی داشتم برای خودم یک چیزی بکشم. منظره ای، دختری با لباس سیندرلایی ای چیزی. اثر هنری که من می کشیدم خیلی بدبخت و کتک خورده بود در کنار کارهای خاله. برای همین گریه می کردم. یادم هست یک بار برگه ام خیس شده بود از اشک و هی می گفتم پس چرا من بلد نیستم. چه می فهمیدم؟ فکر می کردم یک ایرادی در مغز و دستم دارم که نمی شود. خاله دلداری ام می داد و در همان حال غش غش می خندید به بچگانه بودنم. همان سال ها هرگونه تلاشی را کنار گذاشتم و گفتم می خواهم انقدر درس بخوانم که جان به جان آفرین تسلیم کنم اصلا. هرچند این وسط یک وقت هایی بی اختیار مرتکب کارهایی شده ام ولی جدی نبوده هرگز. این روزها که زندگانی زشت ترین چهره هایش را نشان می دهد و خلاقیت از سر ترس و غم می رود پشت و پسله های هزار دغدغه پنهان می شود و هی دلم می سوزد که وای دیگر نه حال نوشتن هست و نه فکری که خلق کند و نه هیچی، خلاقیت با همین مهرهایی که می سازم، با رنگی که به پارچه های سفید می زنم، باز از گوشه کنار دست تکان می دهد که هستم، زنده ام، نترس...

خلاصه که در بازوان استم. پنج ساله از تهران استم. با دست هایم خوب استم و به خاطرش شاد استم.



با یک دست چند هندوانه برداشتن یا چرا مهربان موفقی نیستم؟

همین گوشه که حالا چای را گذاشتم کنار دستم از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. اینجا نقطه ایست که اگر پنجره باز باشد، بدون حضور کولر هم خنکت می شود تابستان ها. خسته بودم. از پاس کردن چندتا امتحان مجازی به جای دوتا از دانشجوهای همچون گل های نوشکفته ی فامیل، برگشت خوردن پایان نامه هه به دلایل الکی، هی اصلاح و تایپ کردن، کارهای بی پایان خانه و کلا همه خرده ریزه هایی که متعلق به من نبودند اما وظیفه ام بودند. اسم دیگر من "حالا یک کاریش بکن" است این روزها. خراب شدن لپ تاپ هم این وسط لزگی می رقصید روی اعصابم (خرابی لپ تاپ و موبایل در گونه ای از انسان ها که آستانه ی تحملشان کف زمین است، موجب خستگی وحشتناکی می شود*). دیشب وسط چت کردن با دوست بی مقدمه گفت تو همیشه نقش مظلوم روابط را داری. انتظارش را نداشتم و بعدتر حرف های دیگری پیش آمد و فراموشمان شد... حالا چای دوم را ریختم و یکی از آهنگ هایی که شادی برایم فرستاده را پلی می کنم. کوردی می خوانند و نمی فهمم غم کدام گوشه ی دلشان را جار می زنند. هرچه هست بدجور آدم را دنبال خودشان می کشند. من هم با غم های خودم، با  دل گرفتگی های خودم دنبالشان راه میفتم... ته دلم وعده می دهم چند روز آینده را هم تحمل کن تا برگردی به روزهایی که شبیه تر بودی به خودت. صبح به صبح آواز می خواندی و پای گلدان ها آب می ریختی. برگردی به تل انباشته ی کتاب ها و لپ تاپ که تعمیر شود، به یک نفس سریال دیدنِ شب ها. نه این شکلی هول هول، در عجله، غذا خوردن سر گاز و پشت کامپیوتر. خوابیدن یک چشمی، زندگی بدون چشم.


آخر حرف هایمان پرسیدم تغییر نقش چقدر سخت است؟ یا اصلا عواقب تغییر تا کجا دنبال آدم می آید؟ گفت به من اگر باشد، همین شکلی مظلوم و مهربان بیشتر دوستت دارم. مکث کرد و نوشت حداقل تا وقتی تاریخ تحویل پروژه های این ترم بگذرد. و بعد یکی از آن استیکرهای سبز قورباغه ای خودم را برایم فرستاد.






*کتاب بدبختی های انسان امروز، جلد دوم، صفحه پنجاه






بعد از ظهر جمعه اگه عکس بود...